محله آخونی .... آخینی محله پدری و ریشه های زندگی ام
| ||
|
جوانی میخواست به قلهای بلند صعود كند. پس از مدتها تمرين و آموزش و آمادگی،
سفرش را آغاز كرد .
به کوهی که از قبل برای صعود انتخاب کرده بود ، رفته و صعودخود را آغاز کرد .
به صعودش ادامه داد تا اين كه در اواسط قله هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكی هيچ
چيز ديده نميشد.
سياهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چيزی ببيند حتی ماه و ستارهها
پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
جوان همانطور كه داشت بالا میرفت، در حالی كه چيزی به فتح قله نمانده بود، پايش
ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد
زندگیاش را به ياد میآورد.
با تمامی وجودش و با تمام توان و خلوص خدا را فریاد زد . ناگهان دنباله طنابی که به دور
كمرش حلقه خورده بود بين شاخه های درختی در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط
كاملش شد .
در آن لحظات سنگين سكوت، که هيچ اميدی نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ندايی از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آيا به من ايمان داری ؟
- آری ، هميشه به تو ايمان داشتهام .
- پس آن طناب دور كمرت را پاره كن !
- جوان كوهنورد وحشت كرد : پاره شدن طناب يعنی سقوط بیترديد از فراز كيلومترها ارتفاع .
گفت : خدايا نمی توانم ..... نمی توانم ...
خدا گفت : آيا به گفته من ايمان نداری ؟
كوهنورد گفت: خدايا چرا ، اما .... اما نمی توانم . نمیتوانم .
روز بعد ، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالی پيدا شده كه طنابی
به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت...
منبع : وبلاگ "سهند توپراغی " موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |